زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در شهادت مادر
شب شد و مادرمان گفت: کجایی زینب؟ گفت: سجادۀ من را تو بیـانداز امشب کمکم کن که به محـراب نـمازم بروم تـا بـه آرامـگـه راز و نــیــازم بــروم گفت خواب دل عشاق حرام است عزیز من به سجده برسم کار تمام است عزیز تا به محـراب بـیاید دل من غـوغا شد چـند بـاری وسط راه نشـست و پا شد تا خود صبح فقط غصۀ مردم را خورد آن قـدر آه کـشـیـد و جـگــرم را آزرد در کـنارش چـقـدر آیـۀ قـرآن خـواندم تا کمی خوب شود ذکر فراوان خواندم وسط معـرکۀ خوف و رجا خوابم برد وسط گـریه و ما بـین دعـا خـوابـم برد حق، نگاهی به دعای دل غمبارم کرد بوی نان آمد و این رایحـه بیدارم کرد بستـرش جمع شده مطمئـناً خوب شده فضه جان گریه نکن مادر من خوب شده شاد بودم که غـم و ماتم مان میمـیرد مـادرم بـاز مـرا در بغـلـش میگـیـرد تـشـنـۀ دیــدن او؛ تـشـنـۀ مــاه رویـش با چه شور و شعفی باز دویدم سویش نظرم بر رخ رنجور و صبورش افتاد بر دل خـونی دستاس و تـنـورش افتاد خاک غم ریخت سرم تا که نگاهش کردم دل من ریخت به هم تا که نگاهش کردم سرفه میکرد ولی باز خودش نان میپخت شد رخش زرد ولی باز خودش نان میپخت چـقـدر در وسـط دود تنـش میلـرزید وقـت برداشـتن نـان بـدنـش میلـرزید تا که جارو بزند پا شد و بازو را بست به روی دست خودش دستۀ جارو را بست بین جارو زدنش بازویش از کار افتاد وسط کار نگاهـش سوی مسـمار افتاد گفت: ای دست مدارا کن عزیزم با من گـفت: بایـد که بـشویم حسنـیـنم را من آب میریخت حسن، بیکفنش را میشست آب میریخت حسین و حسنش را میشست لالهها دور و برش ریخت، خدا رحم کند آب بر بال و پرش ریخت، خدا رحم کند بار پرواز خودش را به روی دوش گرفت آخرین بار مرا مـادرم آغـوش گـرفت بوسه را حضرت حنانه به گیسویم زد با پر زخمی خود شانه به گـیسویم زد رنگ از چهرۀ غمگین شدۀ کوثر رفت با دل غم زدۀ خود به سوی بستر رفت ناگهـان نالۀ اسما هـمه جا را پُـر کرد داغ جانسوز عظیمی دل ما را پُر کرد اهل یثرب به خدا حاجت تان گشت روا بعد از این وای بر احوال دل شیر خدا |